دانسته قضاوت کنید دیده نه ..

ساخت وبلاگ
جوانی به حکیمی گفت: «وقتی همسرم را انتخاب کردم، در نظرم طوری بود که گویا خداوند مانندش را در دنیا نیافریده است. وقتی نامزد شدیم، بسیاری را دیدم که مثل او بودند. وقتی ازدواج کردیم، خیلی‌ها را از او زیباتر یافتم. چند سالی را که را با هم زندگی کردیم، دریافتم که همه زن‌ها از همسرم بهتراند.»حکیم گفت: «آیا دوست داری بدانی از همه این‌ها تلخ‌تر و ناگوارتر چیست؟»جوان گفت: «بلی.»حکیم گفت: «اگر با تمام زن‌های دنیا ازدواج کنی، احساس خواهی کرد که سگ‌های ولگرد محله شما از آن‌ها زیباترند.»جوان با تعجب پرسید: «چرا چنین سخنی می‌گویی؟»حکیم گفت: «چون مشکل در همسر تو نیست. مشکل اینجا است که وقتی انسان قلبی طمع‌کار و چشمانی هیز داشته باشد و از شرم خداوند خالی باشد، محال است که چشمانش را به جز خاک گور چیزی دیگر پر کند. آیا دوست داری دوباره همسرت زیباترین زن دنیا باشد؟»جوان گفت: «بلی.»حکیم گفت: «مراقب چشمانت باش.. روح الله همدرد + نوشته شده در  شنبه بیستم آبان ۱۳۹۶ساعت 18:23  توسط همدرد  |  دانسته قضاوت کنید دیده نه .....ادامه مطلب
ما را در سایت دانسته قضاوت کنید دیده نه .. دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 007humdard بازدید : 87 تاريخ : يکشنبه 10 دی 1396 ساعت: 0:16

کوه بلندی بود که لانه عقابی با چهار تخم، بر بلندای آن قرار داشت.یک روز زلزله ای کوه را به لرزه در آورد و باعث شد که یکی از تخم ها از دامنه کوه به پایین بلغزد. بر حسب اتفاق آن تخم به مزرعه ای رسید که پر از مرغ و خروس بود. مرغ و خروس ها می دانستند که باید از این تخم مراقبت کنند و بالاخره هم مرغ پیری داوطلب شد تا روی آن بنشیند و آن را گرم نگهدارد تا جوجه به دنیا بیاید. یک روز تخم شکست و جوجه عقاب از آن بیرون آمد. جوجه عقاب مانند سایر جوجه ها پرورش یافت و طولی نکشید که جوجه عقاب باور کرد که چیزی جز یک جوجه خروس نیست. او زندگی و خانواده اش را دوست داشت اما چیزی از درون او فریاد می زد که تو بیش از این هستی تا این که یک روز  در مزرعه بازی می کرد متوجه چند عقاب شد که در آسمان اوج می گرفتند و پرواز می کردند. عقاب آهی کشید و گفت: ای کاش من هم می توانستم مانند آنها پرواز کنم. مرغ و خروس ها شروع کردند به خندیدن و گفتند: تو خروسی و یک خروس هرگز نمی تواند پرواز کند. اما عقاب همچنان به خانواده واقعی اش که در آسمان پرواز می کردند خیره شده بود و در آرزوی پرواز به سر می برد.اما هر موقع که عقاب از رویایش سخن می گفت به او می گفتند که رویای تو به حقیقت نمی پیوندد و عقاب هم کم کم باور کرد. بعد از مدتی او دیگر به پرواز فکر نکرد و مانند یک خروس به زندگی ادامه داد و بعد از سالها زندگی خروسی، از دنیا رفت.. دانسته قضاوت کنید دیده نه .....ادامه مطلب
ما را در سایت دانسته قضاوت کنید دیده نه .. دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 007humdard بازدید : 73 تاريخ : يکشنبه 10 دی 1396 ساعت: 0:16

با مردی در راه برخورد کردم اووه معذرت میخواهم . من هم معذرت میخواهم دقت نکردم.ما خیلی مودب بودیم من و این مرد بیگانه خدا حافظی کردیم و به راه مان ادامه دادیم.کمی بعد از همان روز در حال پختن غذا بودم، دخترم کنارم خیلی ارام ایستاده بود همین دانسته قضاوت کنید دیده نه .....ادامه مطلب
ما را در سایت دانسته قضاوت کنید دیده نه .. دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 007humdard بازدید : 71 تاريخ : جمعه 12 آبان 1396 ساعت: 23:26

پسر کوچک از مکتب امد و کتابچه رسامی اش را دور انداخت بعد رفت در بغل مادرش شروع کرد به گریه! مادر پس از نوازش درخواست کرد که برو لباست را تبدیل کند. کتابچه را برداشت و ورق زد دید نمره رسامی پسرش ده بر بیست بود.پسرک مادرش را کشیده بود ولی ب دانسته قضاوت کنید دیده نه .....ادامه مطلب
ما را در سایت دانسته قضاوت کنید دیده نه .. دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 007humdard بازدید : 51 تاريخ : جمعه 12 آبان 1396 ساعت: 23:26